میگویند به دیواری که تازه رنگ شده هرگز تکیه نکن . این روایت آدمهای تازه به دوران رسیده ای ست که راه صد ساله را یک شبه به طرز معجزه آسایی طی کردند و از هیچ به همه چیز رسیدند . اما خودشان را لای اسکناسهای زرق و برق دار گم کرده و هویت واقعی خودشان را خیلی زود فراموش کردند . متاسفانه فاصله طبقاتی د ر ایران ما بیداد می کند . فقرا فقیرتر شدند و پولدارها به یمن بازار آشفته اقتصادی آن قدر خوردند و بردند و شکم فربه کردند که این روزها به قول قدیمی ها با شاه هم فالوده نمی خورند ... بگذریم . این روایت مربوط به یک زن است که البته دیگر زنده نیست . او به خاطر همین تغییر زندگی به جای مرور گذشته اش به فیس و افاده نشست و این را شوهرش تاب نیاورد . شلنگ حیاط را برداشت و دور از چشم بچه ها و عروسش آن قدر زن نگونبخت را زد که دست آخر فهمید این بیچاره بخت برگشته را روانه دیار آخرت کرده است . دست آخر خودش هم رفت کلانتری و همه چیز را گفت . بهانه اش هم این بود : خیلی خودش را گم کرده بود ... !!!
اسمش یوسف است . بنا بوده در شهرستان . زندگی ساده و معمولی و به قول خودش دهاتی وار می زیسته . در 19 سالگی زن گرفته . زنش غریبه بوده . به سفارش خاله اش .آن موقع وضع مالی خوبی نداشته . فقیر بوده . هنوز کارگری می کرده و زنش هم با نداری او می ساخته . بعد از مدتی وقتی دیده در شهرستان کار نیست مجبور شده از محل زادگاهش به ناچار کوچ کرده و با هزار و امید و آرزو به قزوین نقل مکان کند .
یوسف مابقی داستانش را این گونه برایمان تعریف می کند : شهرستانها آنقدر از کار خبری نبود، زنم از خانوداه اش دور شد و من هم از خانواده ام . اما چاره دیگری نداشتیم . کم کم بچه ها دورمان را گرفتند، تا امروز که خدا هشت تا اولاد به من داده. هفت پسر و یک دختر. من شب و روز کار می کردم تا خرج زندگی را در بیاورم می گفتم اگر پدرم نتوانست زیر بال و پر ما را بگیرد من باید با کار فشرده بتوانم به فرزندانم کمک کنم تا مثل من در سختی زندگی خود را سپری نکنند.بعد از مدتی کار شبانه روزی در شب های سرد زمستان و روزهای گرم تابستان موفق شدم یک خانه ی 5 طبقه برای خودم بسازم و 4 طبقه آن را بدهم مستاجر و در طبقه ی دیگر هم خودم با زنم بنشینم.پیش خودم گفتم هر کدام از پسرانم که زودتر زن گرفت برای چند سال یکی از واحدها را به او میدهم تا زندگیش را بسازد و برود به دنبال سرنوشت زندگیاش. زندگی آرامی داشتم . اما به یک باره و با تغییر وضعیت مالی ام رفتارهای زنم عوض شد. من گفتم نباید یادمان برود که کی بودیم از کجا آمدیم و چی هستیم . ما که چیزی نشده بودیم.اما خب وضع مالی مان تغییر کرده بود. خیلی خوب شده بود . اما دیگر زنم اصلا آن زن سابق نبود. لباس پوشیدنش، حرف زدنش، همه و همه یک جور دیگری شده بود.
اوایل با زبان خوش می گفتم زن، ما یک سن و سالی ازمان گذشته، دیگر نباید مثل جوان ها لباس بپوشیم و مثل آن ها سبک سری کنیم.اما مگر حرف به گوش این زن فرو می رفت؟ هر روز یک رنگ و مدل لباس می خرید، موهایش را رنگ قرمز می کرد. به خدا خجالت می کشیدم نگاهش کنم. مدام نگاه به عروسها می کرد. آن وقتها سه تا از پسرهایم زن گرفته بودند، نگاه می کرد ببیند عروسها چه می کنند فردا او هم همان کار را می کرد.آنقدر این کار را ادامه داد تا زندگی یکی از پسرهایم را به هم زد و عروسم طلاق گرفت و رفت.
اما این زن دست از کارهایش برنداشت.گاهی فکر می کردم چون زمان جوانی اش نتوانسته از این کارها بکند برایش عقده شده. چون کم سن و سال بود که ازدواج کردیم. خب خانه پدرش که نمی توانست دست از پا خطا کند. خانه من هم که آمد اول که دست و بالمان تنگ بود و بعد هم که بچه ها به دنیا آمدند و حال که دست و بالمان هم باز شده، او فرصت پیدا کرده تا خودی نشان دهد. دیگر کار به جایی رسید که حرف آبرو در میان بود با برادر و خواهرش صحبت کردم ولی گفتند به ما ربطی نداره، مشکل زندگیت را خودت حل کن.دیگر طاقتم طاق شده بود، به زنم گفتم ای زن، بیا از خرشیطان پیاده شو. برو دنبال زندگیت تو که به هیچ صراطی مستقیم نیستی! اما او می گفت: طلاق نمی گیرد و دست از سر فرزندانش بر نمی دارد. می گفت من باید بروم ولی من هم نمی توانستم فرزندانم را پیش چنین زنی بگذارم. راستش دیگر خسته شده بودم .
می خواستم کار را یکسره کنم، چقدر حرص بخورم. چقدر زجر بکشم. گفتم بیا یک طبقه از این ساختمان ها را به تو می دهم هر کاری که می خواهی بکن، بفروش، رهن بده، اجاره بده، فقط برو و جلو چشم من نباش. می خواستم تا وقتی بچهها نیامده اند، کار را تمام کنم. یا این طرفی یا آن طرفی مثل همیشه شروع کرد به تند زبانی که من هیچ کجا نمی روم تو هم هرکاری از دستت بر می آید کوتاهی نکن! چاره ای برایم نمانده بود، گفتم تو را می کشم و می روم خودم را معرفی می کنم، اما او فکر کرد فقط تهدید می کنم گفت: می توانی کوتاهی نکن! دیگر نتوانستم تحمل کنم.انگار آتش گرفته بودم . طاقتم طاق شده و کاسه صبرم لبریز .
بچه ها خانه نبودند . فقط من بودم و همسرم . یک تکه لوله آب گوشه حیاط افتاده بود، آن را برداشتم و شروع کردم به زدن، نه یک ضربه، نه دو ضربه، حالا نزن و کی بزن. نمی دانم چند ضربه به او زدم که دیدم از حال رفته . دستم را گذاشتم روی قلبش . صدایش کردم . اما جوابی نداد . بعد بیرون آمدم رفتم پیش پلیس و همه چیز را گفتم. از آنجا مرا فرستادند آگاهی و الان هم در زندان هستم. به خدا اگر طلاق می گرفت و می رفت کار به اینجا نمی رسید. اما نه طلاق گرفت و نه رفتارش را درست کرد. کاش زن من اشکال دیگر داشت . به خدا این زن راه دیگری برایم نگذاشته بود، آن روز دیگر خون جلوی چشمانم را گرفته بود. من اینکار را نکردم که بروم زن بگیرم من این کار کردم چون دیگر تحمل رفتارش را نداشتم. زن من عوضی شده بود . آدمها نباید وقتی به یک جایی رسیدند خودشان را گم کنند .
نظرات شما عزیزان:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 111
بازدید هفته : 126
بازدید ماه : 633
بازدید کل : 49171
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1